کیارشکیارش، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

هستی مامان و بابا

بدون عنوان

وای خوشگل پسرم. دیروز که رسیدم خونه دیدم مامان زهره موهاتو کوتاه کرده. قبلا گفته بود که برای عید این کارو می کنه. دستش درد نکنه. واقعا کار پر زحمتیه. اونم با تو پسر بلا که مدام در تکاپو و حرکتی. منم فوری وقتی اومدیم خونه بردمت حمام . خیلی زیبا شدی مامانی. اینم از موهای کوتاهت.   این عکسها هم  مال امروز صبحه. هوا خیلی عالی بود. با هم رفتیم پارک و تو حسابی کیف کردی. ...
24 اسفند 1391

بدون عنوان

غذا که بهت می دم دو تا ظرف اضافه هم می ذارم تا تو هم به اصطلاح خودت غذا بخوری. از هر ده تا قاشق که از این ظرف به اون ظرف می ریزی یکیشو خودت می خوری و این وسط چند تا هم به مامان یا بابا می دی. اینجا هم در تقلا با مامانی که دوربینو بگیری. مکافاتی داریم تا یک عکس ازت بگیریم. تو آتلیه هم که ماجراهایی باهات داشتیم که نگو و نپرس. ...
18 اسفند 1391

آلبوم عکس کیارش از تولد تا سیزده ماهگی

اینجا 22 روزه هستی. (شب یلدا، خونه بابایی) یک ماهه و تو بغل بابایی   قربونت بشم که از بدو تولد چشمات بازه و به دوربین حساسی.       اینجا هم دیگه رسما مثل فرشته ها خوابیدی     نزدیک سه ماهته و هنوز نمی تونی تعادلت رو حفظ کنی.   قربون خواب راحت و نازت مامانی.   این دو تا عکس هم خونه بابا محمود (تعطیلات عید)     قربون اون نگاه عمیق و فیلسوفانت.   فدای قهقه از ته دلت.   اینجا هم تولد سانیا دختر خاله منه. البته بیشترش من تو ماشین بودم تا تو راحت بخوابی.     بابا قلدر...
18 اسفند 1391

بدون عنوان

هفته پیش رفتیم لب رودخونه. اونقدر ذوق کرده بودی که نگو و آبه آبه می‌کردی. با سنگها بازی می‌کردی و می‌خواستی بری داخل آب. خلاصه که کوهنورديت هم عالیه مامانی. از سر بالاییها هم مستقل میری بالا. (البته ما از پشت هواتو داریم). اینم از عکسای ذوق کردنت. یک سری کلمات جدید هم میگی ولی بعضیهاش آروم و با خجالت از دهن خوشگلت درمیاد و بعضی کلمات سخت رو هم مخفف می‌کنی که البته حق داری چون طولانی هستن. مثل شب بخیر(شب بیز) ، بیس (بیسکویت). وقتی هم بابا حوله برمیداری میگی حمو (یعنی حموم). عکست با بابا که همیشه باهاش ذوق می کنی.     ...
15 اسفند 1391

شیطنتهای کیارش

یک نوع ویفر هست که بابا می‌خره و یک بار هم به شما داده بود و تو هم خیلی خوشت اومده بود. جمعه دو هفته قبل هم چشمت دنبال اونا بود که بابا بهت نداد و گذاشت روی سبد توی آشپزخونه. برای صبحانه چند تا لقمه بيشتر نخوردی و رفتی تو آشپزخونه. چند لحظه گذشت و بی‌صدا بودی. وقتی اومديم دنبالت دیدیم رفتی روی کيسه برنج و ویفر رو برداشتی و بازش کردی و با لذت داری می‌خوری. اینم سندش.   یک سری از کاراتم البته کمی قدیمیه و مربوط به قبل از یک سالگیته ولی فراموش کرده بودم برات بگم. کنترلهای تلویزیون رو که برمیداری و کانال عوض می کنی، وقتی کانال برفکی میشه یا صدا خیلی بلند میشه فورا کنترلو به من یا بابا میدی و میخوای که درستش ...
12 اسفند 1391

بدون عنوان

پسرکوچولوی مامان، مدتیه که وقت نشده برات بنویسم. با کار شرکت و خونه و بازی و وقت‌گذرانی با تو سرم حسابی شلوغ بود. بهمن ماه يک ماموریت سه شبه به استانبول داشتم. تو رو پیش مامان زهره و بابایی گذاشتم. بابا هم عصرها از سر کار که برمی‌گشت بهت سر می‌زد. ولی روز اول که دیر کرده بودم کمی غرغر کردی و بهونه می‌گرفتی. بابایی با ماشین برده بودت گردش. بعد هم که بابا رو دیدی اول روتو برگردوندی و قهر بودی که ما دیر کردیم. بعدش کلی با هم بازی کردید و غش غش خنده. بعد که برگشتم بعد از یک روز کمی تب کردی و دو روز بدغذایی کردی. بعد از معاینه و تفحص معلوم شد داری دندون درمیاری. اون هم دندون آسیاب که خیلی درد داره. از بس که گلی نق نق و گریه ...
1 اسفند 1391
1